تجربه خانواده بیمار افسرده

تجربه خانواده بیمار افسرده

تجربه خانواده بیمار افسرده

 

اختلال های عاطفی و روانی به ندرت تنها روی یک زندگی تاثیر می گذارند. ناراحتی یکی از افراد خانواده روی سایر اعضاء و نیز روی دوستان و آشنایان او تاثیر می گذارد و آنها را به گونه ای شریک قربانی می کند. آنچه می خوانید مطلبی است که آن را زنی نوشته که شوهرش انتحار کرد. حکایتی است که نشان می دهد افسردگی میلیون ها انسان نشانه درد و رنج ده ها میلیون انسان است. این حکایت را نه برای آنکه از پزشک های درگیر انتقاد کرده باشیم، بلکه از آن جهت نقل می کنیم که میل و اشتیاق الیزابت را برای حمایت از خانواده هایی نشان داده باشیم که روش های درمانی ارائه شده آنجا بی نتیجه مانده اند.

 

الیزابت

به راستی عجیب است که زندگی انسان، ناخواسته و غیرمنتظره تا این اندازه تغییر می کند. هنوز برای من باور کردن اینکه دانیل دیگر در جمع ما نیست، اینکه مردی که با او چهارده سال زندگی کردم به این سادگی از دست رفتم برایم دشوار است.

بیماری شوهر من در جوانی او شروع شد. بعد از ادواج و زمانی که صاحب فرزند شدیم، شوهرم با سه دوره افسردگی جدی روبرو شد و آخرین دوره آن با انتحار او به پایان رسید.

 

برای روشن تر شدن موضوع، باید با شما از روحیه دانیل وقتی سرحال و سالم بود حرف بزنم. چهره جذاب و گفتاری شیرین داشت. با آنکه در زمینه کسب درآمد و کارهای ساختمانی به موفقیت های بزرگ رسیده بود، آنقدر فروتن بود که با کارگران ساختمانی مانند همکاران خود صحبت می کرد. او مردی جالب و پرکار و برای دو فرزندش پدری مهربان و برای همسرش شوهری رمانتیک و خوش مشرب و مهربان بود.

 

دانیل، علی رغم کار زیاد داوطلبانه به کارهای خیریه اقدام می کرد، در فعالیت های کلیسا مشارکت داشت، گلف، تنیس و اسکواش بازی می کرد و ماهیگیری سرگرمی مورد علاقه او بود.

در هر سه بار که بیمار شد، تمامی شخصیتش تغییر کرد. به همه آن چیزهایی که زمانی برای او اسباب شادی بود بی علاقه می شد. بخصوص از اشخاصی که به آنها علاقه داشت دوری می جست. اضطراب شدیدی بر او حاکم می گردید، تمرکزش را از دست می داد. از جمله سایر نشانه های بیماری او می توانم به بیدارشدن در صبح خیلی زود، خستگی فوق العاده، کم اشتهایی و وزن کم کردن سریع اشاره کنم. وقتی این نشانه ها را تجربه می کرد و آنهغا را به نمایش می گذاشت، متوحش می شد. نگران بود که دست به خودکشی بزند. می گفت انگار اختیاری بر اعمال خود ندارد.

از حرف های روانشناس ها آنقدرها چیزی دستگیرم نمی شد. شوهرم بیمار روانی بود، نمی دانید تا چه اندازه از این بابت مایوس و ناراحت بودم. در خانواده ای که من در آن بزرگ شده بودم، به من گفته بودند که هرآینه بی روحیه می شوم، به خود نهیبی بزنم و از نو شروع کنم. از فرایند افسردگی بی اطلاع بودم و از این رو موقعیت و حال دانیل را درک نمی کردم. وقتی گفت احساس می کند می خواهد انتحار کند، جوابش دادم که مسخره بازی را کنار بگذار.

 

نخستین بار که دانیل در بیمارستان بستری شد سال 1962 بود. بعد از هفته ها اضطراب و افسردگی رگ دست هایش را پاره کرده بود. بعد بلافاصله به روان پزشک خود زنگ زده بود و به عجله خود را به بیمارستان رسانیده بود. بعدا به من گفت که خوب به یادش هست در حالی که به دست هایش نگاه می کرد گفته بود : چه کار احمقانه ای کرده ام.

وقتی خبر آن را شنیدم عملا بیهوش شدم. شوهرم بیماری روانی داشت. از آن روز به بعد با نگرانی برای زندگی او زندگی کردم.

دانیل در 5 سالگی پدر الکلی خود را از دست داده بود و پیش مادربزرگش بزرگ شده بود. پزشک ها با رجوع به دوران غم انگیز کودکی او، نظر دادند که همه ناراحتی او نشات گرفته از دوران دشوار زندگی کودکی اوست.

 

گرچه وقتی دانیل برای نخستین برای نخستین بار در بیمارستان بستری شد تکان خوردم اما در دو بار بستری شدن بعدی او که در سال 1969 و 1975 صورت گرفت خیال آسوده ای داشتم. آسودگی خیالم از آن جهت بود که در این زمان وظیفه مراقبت از او، از من به پزشکان منتقل شده است. بعد از نخستین اقدام به خودکشی، هربار دانیل افسرده می شد به وحشت می افتادم. مددکار اجتماعی بیمارستان توصیه کرد که در حضور دانیل خونسردی ام را حفظ کنم. معتقد بود که حالت اضطراب در من روحیه دانیل را خراب تر می کند. اما به هر شکل تحت تاثر روحیه دانیل متاثر می شدم و کتمان این تاثر برایم دشوار بود.

 

من و او به هم وابسته بودیم. با آنکه در مدت 14 سال ازدواج اتفاقات ناخوشایندی را تجربه کردیم، در مجموع اوقات بسیار خوشی داشتیم. او مردی محکم و سرشار از نیرو بود و به استقبال خطر می رفت. در زمینه مالی بسیار موفق بود، از محل درآمد او زندگی شاد و راحتی داشتیم

در دومین دوره افسردگی دانیل شش ماه در آسایشگتاه روانی بستری شد. در این مدت همه تلاشم این بود که خودم را روی پا نگه دارم. در مدرسه ای درس می دادم، از فرزندام که در آن زمان 1 و 6 سال بودند نگه داری می کردم و همه روزه برای ملاقات دانیل به بیمارستان می رفتم. هرگز این همه فشار را تحمل نکرده بودم.

 

خانواده من در تمام مدت بیماری دانیل از ما حمایت کردند، اما خانواده او خیلی زود خود را کنار کشیدند ، سرشان را زیر برفها کردند.

مادرش حتی یکبار در بیمارستان به دیدارش نرفت و بعضی از بستگان نزدیکش گناه بیماری او را به گردن من انداختند. اما من هرگز از این بابت گناهی و تقصیری به گردن احساس نمی کردم. خود دانیل و دوستان او معتقد بودند که سبب ادامه زندگی دانیل من هستم، می گفتتند اگر من نبودم او مدت ها پیش از دست رفته بود.

 

دوستان اغلب لطف داشتند و کمک می کردند، البته بعضی ها هم بودند که از ما فاصله می گرفتند، انگار دانیل بیماری وحشتناکی داشت که ممکن بود به آنها هم سرایت کند. این حقیقت که کسی از جمع دوستان و گروه اجتماعی آنها افسرده بود، نگرانشان کرده بود مبادا روزی آنها هم به این بیماری مبتلا شوند. فکر می کردند بیماری دانیل ممکن است در مورد آنها هم تکرار شود. اما دوستان خوب او بیمارید دانیل را پذیرفتند. فهمیدند که افسردگی هم یک بیماری حقیقی است و از این لحاظ با بیماری هایی نظیر قند و غیره تفاوتی ندارد. به همین دلیل وقتی در بیمارستان بستری بود مرتب به دیدارش می رفتند.

 

آخرین دوره افسردگی او بر فرزندانمان دشوار گذشت. آن زمان آنها 7 و 12 ساله بودند. من و دانیل با بچه ها نشستیم و برایشان توضیح دادیم که افسردگی یک بیماری روحی است که باید در بیمارستان درمان شود. به شدت گیج شده بودند. پدرشان را دوست داشتند و احساس می کردند که او هم آنها را دوست دارد. تنها چیزی را که متوجه شدند زودرنجی شدید پدرشان قبل از شروع دوره افسردگی بود. پسر 7 ساله ام به شدت نگران شد. موقع خواب متوحش می شد و نمی خواست او را تنها بگذارم. اما دختر بزرگتر ما بهتر با این دشواری کنار می آمد.

 

دانیل خود را مسئول حال خویش می دانست. برخی از روان پزشک ها امکان اختلال بیوشیمیایی را مردود دانسته بودند. یکی از آنها هم در ارتباط با انکان بهبودی او نظر نومید کننده ای داشت. می گفت افسردگی اگر به یک دوره محدود شود مشکل چندانی نیست. دوره دوم کار را دشوار می کند. اما اگر بیمار برای بار سوم افسرده شود، کارش تمام است. این اظهار نظر پزشک روی دانیل اثر گذاشت. به طوری که اغلب وقتی با دوستانش می نشست این نظریه را برای آنها تعریف می کرد.

 

در سال 1975، روانپزشکها، انواعی از داروها را روی او آزمایش کردند. اما برای دانیل تحمل این شرایط دشوار بود و چون نتیجه مثبتی نگرفتند او را شوک درمانی کردند که به نظر می رسید حال او را بهتر کرد. اما در پایان سومین جلسه شوک درمانی، وقتی دانیل برای ملاقات ما به منزل آمد، از یک فرصت تنهایی استفاده کرد و با شلیک گلوله به زندگیش خاتمه داد.

 

پزشکان دانیل و من از آن زمان به بعد درباره تراژدی و جنبه های مشکل ساز درمان صحبت کردیم. آنها نه تنها به موضوع توجه کردند، بلکه در سال 1976، کلیه کارکنانی را که با بیماران افسرده سر و کار داشتند، برای جلوگیری از انتحار بیمار، تحت آموزش قرار دادند.

 

من در خانواده مرفهی بزرگ شده بودم. هرگز نمی دانستم که ممکن است زندگی این همه رنج و عذاب داشته باشد. هرگز به ناراحتی های مصیب بار فکر نکرده بودم و هنوز هم در حیرت هستم که چگونه در این مدت کوتاه و در سالهای جوانی چنین مشکلاتی را تحمل کردم. زمانی بود که از هیچ چیزی نمی ترسیدم. اما حالا می دانم که ممکن است مشکلاتی بر سر انسان خراب شود. شاید بهتر باشد که همه چیز مربوط به زندگی را ندانم.

 

دخترهای من حالا بیش از آن اندازه که من در سن آنها می دانستم می دانند. مرگ پدرشان را پذیرفته اند، با هم در این باره حرف می زنیم، به جای حرف های اندوه بار از خاطرات خوش گذشته صحبت می کنیم، مشاوره با روان درمانگر ها مرا در انجام این مهم یاری داده است.

زندگی من و فرزندانم تغییر کرده است، اما به زندگی ادامه می دهیم، شغل تازه و جالبی دارم. فرزندانم مایه افتخار من هستند. ازدواج من، وقتی دانیل سالم بود رمانی عاشقانه بود. آنرا گرامی می دارم.

Add a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *