تجربه افسردگی پیتر

تجربه افسردگی پیتر

تجربه افسردگی پیتر

چهارم آوریل سال 1983، یک روز بهاری دل انگیز بود، نسیم ملایم باد پرچمها را به اهتزاز درآورده بود. پیراهن های آستین کوتاه بر تن مردم جلوه ای داشتند. به هیجان آمده، امیدوار و چشم به راه بودم. روز خوبی بود و با این حال در میان این همه زیبایی و طراوت بود که بیماری مانیا-افسردگی من شروع شد.
تیم بالتیمور اوریولز، مسابقه داشت. سالها بود که این تیم را دوست داشتم. بچه ها پیش افتاده بودند. با دوستانم شاد بودیم که ناگهان احساس کردم مشاعرم را از دست می دهم. چشمانم تار شد. از خودم مطمئن نبودم، از جمعیت حاضر در استادیوم به هراس افتادم. از اینکه آن بالا روی پله ها نشسته بازی تیم مورد علاقه ام را تماشا می کردم وحشت کردم. بسیار ساکت شدم.
در راه بازشت به منزل، دوستانم متوجه تغییر حالت من شدند. جواب های کوتاه و مقطع می دادم و اثری از حیات در صدایم نبود. هیجان قبل از مسابقه فرونشسته بود. یادم هست به آنها گفتم که مغزم خسته شده است، اما امروز می دانم که آن روز با نخستین افسردگی بیوشیمیایی زندگیم روبرو شده بودم.
من در ضهر کوچکی در ویرجینیای غربی به دنیا آمده ام و در همین شهر هم طباطت می کنم. زن دوست داشتنی و دلسوزی دارم که در عین حال بهترین دوستم هم هست. سه فرزند 12 و 6 و 4 ساله داریم. فرزند 6 ساله ما پسر است که در محاصره دو خواهر خود قرار گرفته است.
اگر به درخت خانوادگی ام نگاه کرده بودم، از اینکه روزی گرفتار بیماری عاطفی شوم تعجب نمی کردم. به استناد نوشته های مادربزرگم، جد من در مواقعی بسیار شاد و پرنشاط و در مواقعی کسل و درهم بود.
مادربزرگم پس از مراجعه به پزشک فهمید بود که گرفتار بیماری مانیا-افسردگی است. اما هرگز تحت درمان قرار نگرفته بود. پدرم یک الکلی بود و در اثر افراط در صرف مشروبات الکلی جانش را از دست داد. زندگی او پر از فراز و نشیب و پر از موفقیت و شکست بود. چند بار ازدواج کرد و طلاق گرفت. اغلب روزگارش را در افسردگی می گذارند.
با توجه به این سابقه تاریخی و در شرایطی که فکر می کنم ناراحتی اعصاب و روان من تا حدود زیادی ارثی است، باید بگویم که چند ماه پیش از روز مسابقه تیم اوریولز، در معرض چند فشار شدید قرار گرفته بودم. مادربزرگم که با او بسیار صمیمی بودم در گذشت. در همان ماه پدرم نیز فوت کرد. در پایان ماه آوریل، چشم انتظار فرزند جدیدی بودیم. ساعت کار هفتگی ام هم به 75 ساعت می رسید.
روحیه بد و احساس وحشت هنگام مسابقه، شروع ناراحتی من بود. در مدت چند هفته پس از حادثه آن روز، انگیزه و کنجکاوی و خلاقیتم کمتر شد. اشتهایم از دست رفت و خوابم مختل شد. اوایل سعی کردم با فرو رفتن هرچه بیشتر در کار به ایم ناراحتی عاطفی بی اعتنایی کنم. اما خیلی زود فهمیدم این راه حل مشکل من نیتس. صبح یکی از روزها هر چه کوشیدم از رختخواب بیرون بیایم و سرکار بروم نتوانستم.
به پزشک مراجعه کردم و او برایم داروهایی تجویز کرد. ظاهرا داروهای تجویزی این پزشک بیش از حد انتظار خوب بود و نتیجه آن شد که از افسردگی به در آمدم و اسیر مانیا (شیدایی-شنگولی) شدم.
پایبندی به منطق و استدلال را از دست دادم، بی حساب پول خرج می کردم و در نتیجه با بحران شدید مالی روبرو شدم. توهم عظمت بی ملاحظگی در امور جنسی و رنجش پذیری بیش از حد ازدواجم را تهدید می کرد.
به مدت پنج ماه، هر ده روز یکبار مانیا و افسردگی با هم جا عوض می کردند. پزشک تصمیم گرفت اندازه داروی مصرفی مرا تغییر دهد. من و همسرم، کارن، به خوبی می دانستیم که چه انتظاری باید داشته باشیم. می دانستیم در پی هر افسردگی باید منتظر مانیا و آنگاه افسردگی دوباره باشیم. افق روشنی برای زندگیم نمی دیدم.
وقتی به گذشته نگاه می کنم و حوادث این چند ماه را مرور می کنم، تعجب می کنم که چگونه زنم حاضر شد با من ادامه دهد. خوشبختانه همسرم تحت تاثیر دوران سلامتی من توانست این دوران بحرانی را تحمل کند.
در اوج ناراحتی در شرایطی که حالم بهتر نمی شد، در تاریخ 14 سپتامبر 1983، داوطلبانه در موسسه ملی سلامت روان، بستری شدم تا روی من تحقیق کنند. به مرور زمان داروی موثرتری برای درمان بیماری من شناسایی شد. پزشک اندازه داروی مناسب مرا پیدا کرد و من بلافاصله حالم بهتر شد. در حالی که دروی از خانواده برایم دشوار بود، حضور در این موسسه فرصت مغتنمی بود که زندگیم به حالت طبیعی برگردد.
پیش از آنکه به جمع خانواده خود بپیوندم درباره ازدواج، دوستان و مسایل شغلی ام بررسی کردم. زنم هرگز متزلزل نشده بود. دوستانم به نظر بهت زده می رسیدند، باور نمی کردند که پس از اقامت در آسایسشگاه روانی سلامت دوباره خود را بازیافته باشم. دوستان حاضر از بهبودی ام خوشحال بودند و به موضوع ژنتیک واقع در پس بیماری بیوشیمیایی من علاقه نشان می دادند. پس از بهبودی به همه بیماران خود نامه ای نوشتم و آنها را در جریان کارم قرار دادم. کار دشواری بود که برای احیاء شغل و طباطت خود به آن احتیاج داشتم.
در حال حاضر تنها داروی کربنات لیتیوم مصرف می کنم. هنوز هم گاه با نوسانات خفیف روحی روبرو می شوم، اما هرگز به شدت ناراحتی سال 1983 من نیست. از 26 مارس 1984، حتی یک جلسه از محل کارم غیبت نکرده ام. البته9 در مواقعی از اشتهای زیاد، چاقی و گاه خستگی ناشی از مصرف دارو شکایت می کنم. با این حال هم چنان به مصرف داروی تجویز شده از سوی پزشک ادامه می دهم. داشتن حال خوب برایم از اهمیت زیاد برخوردار است.
چند روز پیش به ماهیگیری رفتم و این کاری است که آنرا از تیم اوریولز هم بیشتر دوست دارم. وقتی به منزل برگشتم کارن گفت ( و البته مرت این حرف را تکرار می کند) که از بهبودی من بی اندازه شادمان است. از شنیدن این حرف او شاد شدم. کودکی که در سال 1983 اسباب استرس من شد، حالا اسمش اریکا مارسیاست، دختر بسیار جذابی است که در تاریخ اول ماه می 1985، 5 ساله شد.
در این پنج سال زندگی خانوادگی خوبی داشته ایم و از اینکه با هم هستیم خوشحالم. نمی دانم آیا باید نگران آینده اریکا باشم یا نباشم؟ اما امیدوارم و از خداوند می خواهم که پژوهشگران بتوانند در زمینه درمان اختلالات عاطفی قدم های موقری بردارند.

Add a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *