تجربه افسردگی یک زن 38 ساله

تجربه افسردگی

تجربه افسردگی

من 38 ساله ام. از همسرم طلاق گرفته ام و فرزندی ندارم. از ناراحتی روانی رنج می برم که در حال حاضر تحت کنترل است.

در دوران بیماری از خانواده، دوستان و زادگاهم جدا افتادم. زندگیم مختل شده است، کارم را از دست داده ام، عمری را درد و رنج کشیده ام، با این حال خودم را آدم بسیار خوش شانسی می دانم. دست کم هنوز در قید حیات هستم. خیلیها که بیماری مرا داشته اند مرده اند، جان خودشان را گرفته اند. همه روزه به سپاس زنده بودنم خدا را شکر می کنم. سالهای خوشی را در انتظار می بینم.

امروز صبح در باغچه منزلم کار می کردم، با آنکه اواسط فوریه است نرگسهای زردرنگ باغچه ام دارند شکوفا می شوند و گلهای رز زیبایی سرخ فام خود را به نمایش می گذارند. نمی دانید چقدر خوشحال بودم. گلهای زیبای باغچه از خواب زمستانی دیگری بیدار می شوند.

اکنون که روی صندلی نشسته ام، قهوه می نوشم و کتاب می خوانم، تفاوت میان امروز و سه سال پیش در همین موقع، آنقدر چشم گیر است که به نظر غیرواقعی می رسد. اما دوران گذشته به اندازه دوران خوش امروز واقعیت داشتند. روزهای گذشته به اندازه دوران خوش امروز واقعیت داشتند. روزهای گذشته را به قدری نزدیک احساس می کنم که گویی می توانم با دراز کردن دستم آنها را لمس نمایم. سه سال پیش تزیین باغچه هرگز برایم مهم بنود. همه فکر و ذکرم این بود که چگونه تفنگی تهیه کنم و با آن به زندگی خود پایان دهم. ناراحتی ام هر روز که می گذشت بد و بدتر می شد. پایانی بر تیره روزی های خود که هر روز مرا بیشتر در چنگال خود می فشرد نمی دیدم و می دانستم که بیش از این تحملش را ندارم.

اما در این چند ماه اندک که نخستین پیاز لاله را در زمین کاشته بودم چه اتفاقی افتاد؟ چه اتفاقی افتاد که زندگی مرا دگرگون ساخت و به جایی رساند که بر آن خط پایان بکشم. آن روزها که از بیماری ام چیزی نمی دانستم بیوده تلاش می کردم تا برای ناراحتی خود دلیلی بیابم. هر چه فکر می کردم دلیل بخصوصی نمی یافتم. با این حال در مدت چند ماه هر قطره رنگ به آهستگی در زندگیم خشکیده بود. آنقدر به تدریج که از اتفاقش بی خبر مانده بودم. تا اینکه به جایی رسیدم که در تمام مدت روز، کمترین دست مایه از شادی برایم باقی نمانده بود. نا امید از خواب بیدار می شدم. از معاشرت با دوستان و از انجام کارهایی که باید می کردم لذت نمی بردم. تنها چیزی که احساس می کردم درد تنهایی و تهی بودن بود. چیزی برایم معنا نداشت، اسباب نشاط نداشتم. می خواستم مایوسانه بخندم و بار دیگر از زندگی لذت ببرم. اما ناراحتی من بد و بدتر می شد. جز یاس و نومیدی و جز دلتنگی از روزگار احساسی نداشتم. امید به بهتر شدن را از دست دادم.

لحظاتی با کار بر احساس درد و رنج خود غلبه می کردم، موقتا فرار می کردم. اما این افسردگی موقتی بود، عمر طولانی نداشت. کار کردن ابتدا برای من نشانه ای برای اندازه گیری صبر و استقامت و آنگاه منبعی برای اضطراب شد. بیرون آمدن از رختخواب برایم دشوار بود، انتخاب لباس به راستی که شاق بود، گریه ام می گرفت. سرکار نقابی بر چهره داشتم، وانمود می کردم که اتفاق ناگواری نیفتاده است. تا حد امکان در محل کارم باقی می ماندم. می خواستم دیگران متوجه چشمان متورم و سرخ از شدت گریه من نشوند. برایم مهم بود که دیگران از ناراحتی من مطلع نشوند. بیش از هر چیز توضیح دادن به آنها که از چه رنج می برم دشوار بود. می خواستم هرطور شده احساساتم را کنترل کنم. متوجه وقوع حوادث نوبدم و احساس می کردم که کسی ناراحتی مرا درک نمی کند. به نظرم می رسید که عزلت طلبی و انزواجویی تنها کاری است که می توانم انجام دهم. اما دیری نگذشت که ناراحتی من به قدری وسعت گرفت که تهم به جز من سایرین همه خوب هستند هم دیگر مفهومی نداشت. آشکارا فراموش کار شده بودم. بر شمار کسانی که به من تلفن کرده و منتظر جواب بودند، مرتب اضافه می شد. از شدت آشفتگی به نظر می رسید نتوانم درباره چیزی تصمیم بگیرم. تمرکز و خواندن کتاب برایم غیر ممکن شده بود. حتی از عهده انجام کارهای جزئی و بی اهمیت بر نمی آمدم.

معاشرت با سایرین و کنار آمدن با آنها اغلب یکی از نقاط قوت و از جمله امتیازات من است. اما در این زمینه هم با دشواری جدی روبرو بودم. اغلب از رفتار و گفتار دیگران برداشت اشتباه می کردم و مسایل جزئی و بی اهمین را خارج از تناسب خود بزرگ و حیاتی می دیدم. یکی از روزها بی جهت بر سر یکی از همکارانم در راهرو اداره فریاد کشیدم و روز بعد، در اتاق رئیس اداره گریه افتادم. از رفتارم وحشت زده بودم و عجیب بود که دلیل آنرا هم نمی یافتم. احساس گناه می کردم، به ذهنم رسید که کارمند بدی هستم و مدت های مدید سر دیگران کلاه گذاشته ام. احساس می کردم تا دیوانگی فاصله چندانی ندارم. خود را کارمند نالایقی می دیدم که کاری از او ساخته نیست. کار کردن برایم دشوار بود، احساس می کردم که روی طناب نازکی راه می روم که هر آن ممکن است سقوط کنم و اخراج شوم. البته در مواردی اشتباه می کردم، درک درستی از واقعیت ها نداشتم. هرگز به ذهنم نرسید که اگر به راستی کارمند بدی بودم کسی از مسئولین موضوع را با من در میان می گذاشت.

در این زمان ایام زندگی من طولانی، تمام ناشدنی و مبهم بود. ترس و اضطراب همه وجودم را گرفته بود. وقتی به هر تقدیر کارم تمام می شد به منزل می رسیدم تقریبا تحلیل رفته و فرسوده بودم. آشپزی را کنار گذاشتم، از نظافت منزل دست کشیدم، حتی سگ خانه را هم برای گردش بیرون نمی بردم. از وزن بدنم کاسته شد. خوابیدن تنها راه فرار بود. سعی کردم تا جایی که می توانم بخوابم و تقریبا هرگز سرحال و استراحت کرده، رختخواب را ترک نمی کردم. گاه صبح زود از خواب بیدار می شدم، احساس می کردم عضلات معده ام را می کشند. همیشه خسته بودم. نه نیرویی در من باقی بود و نه میل به کار داشتم. اغلب سرم درد می گرفت. از درد عضلات رنج می بردم. درد معد ه امانم نمی د اد. دل به هم خوردگی و سرگیجه داشتم. به لحاظ جسمی و احساسی حال بدی داشتم.

جز معدودی از دوستانم، کسی از ناراحتیم باخبر نبود. بستگانم هم از این موضوع بی اطلاع بودند. سعی می کردم اغلب اوقاتم را منزوی و دور از چشم دیگران زندگی کنم. اغلب به تلفنها جواب نمی دادم. خودم هم به کسی زنگ نمی زدم. لابد خیال می کردند که یا سرم شلوغ است و یا اینکه در منزل نیستم. در مواقع نادری هم که با اشخاص معاشرت می کردم، کم حرف و مقهور آنها بودم.

چگونه می توانستم در شرایطی که خودم از مشکلم خبر نداشتم، آنرا به دیگران توضیح دهم؟ گاه بی دلیل خودم را شماتت می کردم. جرات گوش دادن به توضیحات و توجیهات اشخاص را نداشتم. از نقطه ضعف هایم خجالت می کشیدم، معتقد بودم دیگران هم تحمل مرا ندارند. درست در زمانی که بیش از هر زمان به دیگران احتیاج داشتم از آنها فاصله می گرفتم و منزوری می شدم.

همه جنبه های زندگیم مخدوش شده بود. هرگز کسی به من نگفت که به کمک احتیاج دارم. کسی نگفت که ممکن است بیمار باشم. کسی از نشانه های بیماری من آگاه نبود، خود من هم آگاه نبودم.

به راستی که برایم عجیب بود. در شرایطی که به شدت احساس بیماری می کردم، به گمان کسی نمی رسید که بیمار هستم.

حکایت زندگی من می توانست متفاوت از آنگونه که تمام شد به پایان برسد. تنها بودم و حال و روز بدی داشتم. به آینده نا امید بودم. سالها برای درمان مشکلات جسمانی به پزشک های متعدد مراجعه کرده بودم و فایده ای نکرده بود. در حقیقت سالها بعد از جدا شدن از همسرم، تحت درمان قرار گرفته بودم. حتی در این دوران وحشتناک هم روان درمانی می شدم. احساس می کردم برای بهبودی خودم از کاری فروگذاری نکرده ام و با این حال در بدترین شرایط خود بودم. به نظرم می رسید که خودکشی تنها چاره درمان من باشد و می دانستم اگر بخواهم موفق شوم باید نقشه دقیقی طراحی کنم.

اما من آدم به راستی آدم خوش اقبالی هستم. در شرایطی که زندگیم بطور اسفباری می گذشت، درمانگرم توصیه می کرد که به پزشک دیگری مراجعه کنم. انجام توصیه او برایم به شدت دشوار بود. روان درمانگر به من گفت که ممکن است گرفتار عدم تعادل بیوشیمیایی باشک. قبلا اسم این بیماری را هم نشنیده بودم. فکر می کردم اگر این بیماری وجود هم خارجی هم داشته باشد باید بسیار نادر باشد. فکر نمی کردم که از بخت خوش، گرفتار یک بیماری مشخص باشم.

برای دو هفته اجازه ندادم که درمانگر برایم از پزشک، وقت ملاقات بگیرد. به نظر عجیب می رسید اما بدون هر دلیل موجه فکر می کردم این روان پزشک آخرین امید من است. اگر نمی گفت که به بیماری افسردگی گرفتار هستم، راهی جز خودکشی برایم باقی نمی ماند و بالاخره به این ملاقات رضایت دادم.

روانپزشک پس از گفتگوی مفصل و پس از اطلاع از سوابق خانوادگی به من گفت که متاسفانه بیماری مرا با یک آزمایش ساده نمی تواند توضیح دهد و اضافه کرد برای درمان موثر و قطعی به تشخیص دقیق احتیاج است و این نیز به مهارت و دقت و توجه تشخیص دهنده ارتباط دارد.

روانپزشک مصرف یکی از داروهای ضدافسردگی تری سیکلیک را تجویز کرد. در ظرف مدت یک ماه حالم رو به بهبود گذاشت و این اسباب امیدواری بود. تا تابستان، با آنکه حادثه تصادف اتوموبیل شدیدی را پشت سر گذاشتم به دورن قدیم زندگی خویش بازگشتم. در ماه ژوئیه کار روان درمانی من به پایان رسید. دیگر نیازی به آن نداشتم. دارو درمانی نشانه های افسردگی مرا از بین برد. از آن زمان به بعد، به منظور استمرار سلامتی زیرنظر پزشک محلی کمی داروی تری سیکلیک مصرف می کنم.

البته گاه به اندازه بسیار خفیف افسرده می شوم. شدت و مدت آن اغلب کوتاه است. دشواری چندانی در من تولید نمی کند. معتقدم که این افسردگی های جزئی ناشی از عوارض جانبی مصرف داروست. حالا می دانم که افسردگی بیماری قابل کنترلی است اما در حال حاضر هنوز درمان قطعی برای آن پیدا نشده است.

اکنون که به گذشته نگاه می کنم، همه چیز به نظرم بدیهی می رسد. از خود می پرسم چگونه نه من می دانستم که چه مشکلی دارم و نه دوستان و بستگان و همکاران و درمانگرهای مشاور از آن اطلاعی داشتند. من زن کاملا تحصیل کرده ای هستم. از هوش و فراست کافی هم برخوردارم. چرا نشانه های بیماری م را تشخیص ندادم؟ چرا نداستم که بیماری افسردگی دچار هستم؟ چگونه متوجه تشابه میان این دوره ها و دوره های قبلی نشدم؟ حالا جوابش را می دانم. از ابتدایی ترین و اصولی ترین حقایق مربوط به افسردگی بی اطلاع بودم. نمی دانستم که این هم یک بیماری مانند سرطان، قند و غیره است. از نشانه های این بیماری بی اطلاع بودم، راه درمان آنرا نمی دانستم، نمی دانستم که ممکن است دوباره عود کند. و با آنکه امروزه بسیاری از مردم به سلامتی و تندرستی خود بها می دهند، بیماری های ذهنی و روانی، با آنکه شناسایی و درمان می شوند در هاله ای از ابهام قرار دارند.

Add a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *