تجربه افسردگی مانیا،افسردگی بیمار : نیکول

زندگی من در 21 سالگی دستخوش تحول شد. سال 1947 بود. تازه ازداوج کرده بودم و در شهر اسکندریه در مصر زندگی می کردم. از اینکه تشکیل خانواده می دادم بسیار خوشحال بودم. شوهرم جذاب و باهوش بود و من او را به تمام معنا دوست داشتم. اما به تدریج به ذهنم رسید که اگر ازدواج نکرده بودم بهتر بود. دیری نگذشت که دیگر از چیزی لذت نمی بردم. با مردی ازدواج کرده بودم که همه زنهای شهر به ازدواج با او راغب بودند. اما من احساس دیگری داشتم. به تدریج کم خواب و کم خواب تر می شدم. ساعت چهار یا پنج صبح بیدار می شدم و بی آنکه با کسی حرف بزنم گوشه انزوا می گرفتم.
دوستانم معتقدند که به هنگام افسردگی حالت چهره ام تغییر می کند. انگار همه عضلات چهره ام را کشیده اند، تبسم امری غیرممکن می شود. در خلال این نخستین افسردگی و در پی آن در جریان افسردگی های بعدی، هرچه به ذهنم می رسید مشکلات زندگی بود، به ناکامی های طول زندگیم می اندیشیدم. از اینکه تلاش بیشتری نکرده بودم احساس گناهر می کردم، انگار زندگی بر سرم کلاه گذاشته بود و با آنکه به فکر خودکشی نبودم، امیدوار بودم قاتل یا حادثه ای به زندگیم نقطه پایانی بگذارد تا از درد و رنج آن نجات یابم. به گونه ای مبهم احساس می کردم که پلیس مخفقی برایم به گوش ایستاده است.
با همه این اوصاف به روان پزشک مراجعه نکردم.  با این حال به تدریج حالم بهبود یافت. پس از یک ماه8 احساس می کردم که آثار افسردگی را به تدریج فراموش می کنم، به زندگی طبیعی خود باز می گشتم.
نخستین فرزندمان متولد شد. صاحب یک دختر کوچک و زیبا شیدم. بسیار خوشحال بودم.  با پدرشوهرم در یک ساختمان زندگی می کردیم. اغلب دو برادر همسرم به منزل ما می آمدند تا به اتفاق شام بخوریم. اهمیت نمی دادم. می دانستم تا رسیدن به رفاه بیشتر باید چند سالی تحمل کنم.
اما در سال 1950 از نداشتن خلوت کافی دلتنگ شدم. شوهرم بارها کوشید از چگونگی اوضاغ مالی ما حرف بزند. با آنکه به روشنی معلوم بود که نمی توانیم از عهده مخارج زندگی مستقل برآییم، اصرار کردم که زندگی مستقلی داشته باشیم. به نگهداری از دخترم بی علاقه بودم. با عمه ام به قاهره رفتم تا پیش او بمانم. شوهرم را تهدید می کردم و به او گفتم تا زمانی که زندگی مستقل نداشته باشد و آپارتمانی برای خود اجاره نکند، حاضر به زندگی با او نیستم.
هر شب ساعت ها در رختخوابم بیدار دراز می کشیدم، به این آسانیها خوابم نمی برد و تازه وقتی می خوابیدم گرفتار کابوس می شدم. می دیدم در خیابان تاریکی هستم و کسی در کمینم نشسته است. بعد، خود را می دیدم که فرار می کنم، فراری ادامه دار. اشتهایم را از دست داده بودم. از خوردن غذا امتناع می کردم. از صمیم قلب مایل بودم که بمیرم، با این حال برای تحقق این خواسته ام اقدامی نمی کردم.
عمه ام مرا به بیمارستان کوچکی برد که توسط راهبه ها اداره می شد. بستری شدم و به تجویز روانپزشک بیمارستان به من دارو دادند. اما به نظر می رسید که بی فایده است. بعد از چند روز اصرار کردم که به خانه عمه ام بروم.
این بار، پس از ماهها که از اسکندریه بیرون آمده بودم، عکسی از دخترم به دستم رسید. زمستان بود. دخترم در پارک با کفش راحتی ایستاده بود. به فکرم رسید که باید به خانه برگردم و از دخترم نگهداری کنم. هنوز از شوهرم و اقوامش دلگیر بودم. با آنها به شدت بدرفتاری می کردم. حالا که به آن روزها فکر می کنم می بینم افسردگی من به مانیا تغییر شکل می داد.
اصرار کردم که امور مالی خانواده به من واگذار شود. مرتب حرف می زدم، دور خانه راه می رفتم و هرگز احساس خستگی نمی کردم. به خوابیدن تقریبا بی نیاز بودم. اشیاء گران می خریدم، اشیایی که نه آن احتیاچ داشتیم و نه از عههده پرداخت آن بر می آمدیم. به شوهرم هشدار دادم که برادرانش می توانند حداکثر هفته ای یکبار با ما غذا بخورند.
به تدریج بهتر شدم، اما این سیر سلوک من یک سال به طول انجامید. در پنج سال بعد اشکالی برایم پیش نیامد. سالم بودم و به کار تدریس ریاضی برگشتم. قبل از ادواجم هم ریاضی درس می دادم. شاگردانم را بسیار دوست داشتم. چون من و شوهرم هر دو کار می کردیم درآمدمان بد نبود. مستخدمه ای به نام ماریا داشتیم تا به کارهای منزل رسیدگی کند. با او طرح دوستی صمیمانه ای ریختم و بسیاری از حرف هایم را با او در میان گذاشتم.
ماریا در سال 1965 به سرطالن مبتلا شد و همان سال در بیمارستان درگذشت. بدون اینکه متوجه باشم و علتش را بدانم دوباره افسرده شدم. خودم را در مرگ او مقصر می دانستم و احساس گناه می کردم که چرا نتوانسته ام آنطور که شاید و باید از او مراقبت کنم. سوای احساس گناه از احساس وحشت هم رنج می بردم. بدون او چه می توانستم بکنم؟ چگونه می توانستم از عهده انجام کارهای منزل برآیم؟
کار برایم حکم جهنم پیدا کرد. حل یک مسئله ساده ریاضی هم برایم غیرممکن شده بود. به سوال های دانش آموزان جواب های بی سر و ته می دادم. گاه معادله ای را روی تخت نیمه کاره و حل نشده به حال خود رها می کردم. صبح ها برای رفتن به مدرسه به تشویق زیاد شوهرم احتیاج داشتم.
در این زمان پزشکی توصیه کرد که شوک درمانی کنم. اما مادرم مخالف بود و در نتیجه هرگز از این روش درمانی استفاده نکردم. در تمام مدت دوسالی که در اوج ناراحتی گذشت، همیشه افسوس می خوردم که ای کاش به این درمان تن داده بودم.
چهارمین دوره افسردگی من در سال 1968 شروع شد. در این زمان دخترم دانشجویی جوان بود که در قاهره به دانشگاه می رفت. می خواست با کسی ازدواج کند که خصوصیات اخلاقی خوبی نداشت. به دخترمان به اصرار می گفتیم که از این کار صرفنظر کند و مصر را که شرایط زندگی در آن بد بود ترک کند  و از مصر خارج شود. دخترم بالاخره به اصرار ما تسلیم شد.
دخترم زندگی در آمریکا را دوست نداشت. می خواست به مصر باز گردد. شوهرم نیز از دوری دخترش دلتنگ بود. تلاش کردیم که به اتفاق برای دیدار دخترمان به آمریکا برویک اما بی نتیجه ماند. دولت مصر از دادن اجازه خروج به شوهرم که فارق التحصیل دانشگاه سوربن در رشته ریاضی بود و دو مدرک دکترا گرفته بود خودداری کرد.
شرایط من زمانی وخیم تر شد که چند ماه بعد، شوهرم سکته قلبی کرد. احساس گناه می کردم، با خود می گفتم اگر به دخترم اجازه داده بودیم که در قاهره بماند شوهرم از فرط ناراحتی سکته نمی کرد. خوشبختانه شوهرم بهبودی یافت، اما کسی که بیمار ماند من بودم.
بالاخره به لطف یکی از مقامات عالیرتبه دولت اجازه خروج گرفتیم. هرچه را در مصر داشتیم رها کردیم. حاصل چهل سال کار را گذاشتیم، بعضی از داراییهایمان را فروختیم و نتیجه همه اینها این شد که 300 دلار نصیب ما کرد.
در آمریکا افسردگی من ادامه یافت. از آپارتمانی که در آن زندگی می کردم متنفر بودم، کار هم پیدا نمی کردم. فکر خودکشی بیش از هر زمانی ذهنم را اشغال کرده بود. می خواستم خودم را از پنجره بیرون بیندازم. اما هر بار، وقتی به قصد خودکشی به پنجره نزدیک می شدم، از فکر اینکه بعد از مرگ دخترم چه احساسی خواهد داشت، از اینکار منصرف می شدم. شوهرم که می دانست در اندیشه خودکشی هستم، همه روزه مرا به دانشگاهی که در آن درس می داد می برد.
وقتی دوران افسردگی به سر رسید بار دیگر گرفتار مانیا شدم. اجازه نامه منزل را فسخ کردم، برایم مهم بنود که این کار چه عواقب ناخوشایندی در پی خواهد داشت. بی آنکه متوجه باشم اشیاء گران قیمتی را خریدم که اصولا نیازی به آنها نداشتم. احساس می کردم که هر لحظه ای از زندگیم را باید به کاری سرگرم باشم.
سرانجام، دو سال پس از نبرد با افسردگی و سه ماه پس از شروع مانیا به حالت طبیعی برگشتم. در زمینه آموزش زبان اسپانیولی و فرانسه شغلی دست و پا کردم و هم زمان به عنوان مترجم پاره وقت به کار مشغول شدم. امیدوار بودم که سال 1981 آخرین دوران افسردگی من باشد. گوشه ای می نشستم، کارم را می کردم و با کسی حرف نمی زدم. شوهرم بعد ازظهرها کارهای ترجمه مرا انجام می داد تا کارفرمایم را از من راضی نگه دارد. به دو روان پزشک مراجعه کردم اما از آنها هم کاری ساخته نبود. سرانجام به توصیه شوهر دخترم به بیمارستان جان هاپکینز مراجعه کردم. راستش را بخواهید از رفتن به این بیمارستان بی میل بودم ام دامادم مرا تهدید کرد که اگر نروم ما را ترک خواهد کرد. در بیمارستان جان هاپکینز پنج بار شوک درمانی شدم. حالم به سرعت بهبود یافت. در حال حاضر داروهای تری سیکلیک مصرف می کنم و هرازگاهی به دیدار پزشک معالجم می روم. از آن تاریخ به تا به امروز نارحتی ام بازنگشته و من به واقع احساس خوبی دارم.
در زندگی به چهار جهت بسیار مغرور بوده ام. نخست آنکه علی رغم همه مشکلات و ناراحتی ها، دختر بسیار خوبی تربیت کرده ام که برای من و همسرم دست مایه شادی و شادمانی است. دوم آنکه با همه مشکلای که داشته ام ازدواجم تا به امروز برقرار و باقیست. با شوهرم رابطه خوبی دارم، درباره بسیاری از امور می گوییم و می خندیم. از همه اینها گذشته، خوشحالم که شجاعت آنرا داشتیم که مصر را ترک کتیم و از اینکه می توانم به پنج زبان زنده دنیا حرف بزنم و مترجم باشم خوشحالم.
توصیه من به افسرده ها یا اشخاصی که شاهد ناراحتی یکی از دوستان یا اقوام خود هستند این است که هرگز ناامید نشوید، شما تنها نیستید. زندگی هر اندازه دشوار و برخلاف میل شما باشد، از خودکشی کاری ساخته نیست. هنوز یادم نرفته اوقاتی را که فکر می کردم هرگز حالک بهتر نخواهد شد. امروز که این توصیه را به شما می کنم چهل سال است که با شوهرم زندگی می کنم، دختر بسیار خوبی دارم و قویا معتقدم که شادی زندگی من به مراتب از اندوهم فراتر رفته است.

Add a Comment

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *